پارت ۱۲۶
ماشین توی خیابونای شلوغ جلو میرفت. چراغای مغازهها یکییکی روشن میشدن و نوراشون از شیشهی عقب میافتاد روی صورت ات و جونگسو. جونگسو سرشو کمی به طرف ات چرخوند، با دقت نگاهش کرد و بعد لبخند زد:
– «میدونی؟ بهت حسودیم میشه… خداوکیلی چرا انقد خوشگلی؟»
ات اول یهکم جا خورد، بعد لبخند کمرنگی زد و با همون آرامش همیشگی گفت:
– «واقعا اینطوری فکر میکنی؟ من که اصلا این حسو ندارم.»
جونگکوک که پشت فرمون بود، بیاینکه چشم از جاده برداره، یه پوزخند صدادار زد:
– «مضخرف نگو.»
ات نگاه کوتاهی بهش انداخت ولی چیزی نگفت. جونگسو زد زیر خنده، اونقدر که تهیونگ هم از صندلی جلو برگشت سمتشون و پرسید:
– «باز چی شده؟ چرا میخندی اینطوری؟»
جونگسو بین خنده گفت:
– «هیچی… فقط قیافهی ات وقتی اینجوری جواب میده خیلی بامزهست. انگار همهچی براش سادهست.»
تهیونگ لبخند زد و سری تکون داد:
– «خب حقم داره. نصف حرفای تو رو هم کسی جدی نمیگیره.»
جونگسو همونطور که هنوز میخندید، با آرنج زد به پهلوی تهیونگ:
– «خفه شو دیگه!»
ات سرشو تکیه داد به شیشهی سرد پنجره و بیرونو نگاه کرد. اما لبخند آرومی روی صورتش مونده بود. جونگکوک گاهی نیمنگاهی به آینهی بغل مینداخت و صورت اتو توی شیشه میدید، ولی چیزی نمیگفت.
ماشین حدود نیم ساعت توی راه بود. بیشتر وقتا صدای خندهی جونگسو و شوخیهای تهیونگ فضا رو پر کرده بود.
وقتی رسیدن، ماشین کنار بار وایستاد. صدای موزیک از همون بیرون شنیده میشد، چراغای نئون قرمز و آبی روی آسفالت و شیشهها میرقصید. همه پیاده شدن. جونگسو دستشو انداخت دور بازوی ات و با هیجان گفت:
– «بیا بریم دیگه… خیلی وقته دلم یه نوشیدنی درستوحسابی میخواد.»
جونگکوک و تهیونگ جلو رفتن، در سنگین بارو باز کردن. همون لحظه بوی خاص مشروب و صدای خندهی آدمها پیچید بیرون.
داخل که شدن، فضا شلوغ و پرانرژی بود. چراغای رنگی سقف مدام چشمک میزد، موزیک بلند بود و صدای لیوانایی که به هم میخورد همهجا پخش شده بود. چهارنفره رفتن سمت یه میز خالی کنار دیوار و نشستند. جونگکوک کنار ات جا گرفت، تهیونگ روبهروشون و جونگسو کنار تهیونگ.
منوی مشروبها روی میز بود. جونگسو اول از همه برداشت، ورق زد و گفت:
– «من یه چیز خیلی قوی میخوام. از همونا که آدمو ناکاوت میکنه.»
تهیونگ خندید و سری تکون داد:
– «آره خب، فردا صبح هم من باید صدای غرغر تو رو تحمل کنم.»
جونگسو زبونشو درآورد:
– «ولی ارزششو داره.»
– «میدونی؟ بهت حسودیم میشه… خداوکیلی چرا انقد خوشگلی؟»
ات اول یهکم جا خورد، بعد لبخند کمرنگی زد و با همون آرامش همیشگی گفت:
– «واقعا اینطوری فکر میکنی؟ من که اصلا این حسو ندارم.»
جونگکوک که پشت فرمون بود، بیاینکه چشم از جاده برداره، یه پوزخند صدادار زد:
– «مضخرف نگو.»
ات نگاه کوتاهی بهش انداخت ولی چیزی نگفت. جونگسو زد زیر خنده، اونقدر که تهیونگ هم از صندلی جلو برگشت سمتشون و پرسید:
– «باز چی شده؟ چرا میخندی اینطوری؟»
جونگسو بین خنده گفت:
– «هیچی… فقط قیافهی ات وقتی اینجوری جواب میده خیلی بامزهست. انگار همهچی براش سادهست.»
تهیونگ لبخند زد و سری تکون داد:
– «خب حقم داره. نصف حرفای تو رو هم کسی جدی نمیگیره.»
جونگسو همونطور که هنوز میخندید، با آرنج زد به پهلوی تهیونگ:
– «خفه شو دیگه!»
ات سرشو تکیه داد به شیشهی سرد پنجره و بیرونو نگاه کرد. اما لبخند آرومی روی صورتش مونده بود. جونگکوک گاهی نیمنگاهی به آینهی بغل مینداخت و صورت اتو توی شیشه میدید، ولی چیزی نمیگفت.
ماشین حدود نیم ساعت توی راه بود. بیشتر وقتا صدای خندهی جونگسو و شوخیهای تهیونگ فضا رو پر کرده بود.
وقتی رسیدن، ماشین کنار بار وایستاد. صدای موزیک از همون بیرون شنیده میشد، چراغای نئون قرمز و آبی روی آسفالت و شیشهها میرقصید. همه پیاده شدن. جونگسو دستشو انداخت دور بازوی ات و با هیجان گفت:
– «بیا بریم دیگه… خیلی وقته دلم یه نوشیدنی درستوحسابی میخواد.»
جونگکوک و تهیونگ جلو رفتن، در سنگین بارو باز کردن. همون لحظه بوی خاص مشروب و صدای خندهی آدمها پیچید بیرون.
داخل که شدن، فضا شلوغ و پرانرژی بود. چراغای رنگی سقف مدام چشمک میزد، موزیک بلند بود و صدای لیوانایی که به هم میخورد همهجا پخش شده بود. چهارنفره رفتن سمت یه میز خالی کنار دیوار و نشستند. جونگکوک کنار ات جا گرفت، تهیونگ روبهروشون و جونگسو کنار تهیونگ.
منوی مشروبها روی میز بود. جونگسو اول از همه برداشت، ورق زد و گفت:
– «من یه چیز خیلی قوی میخوام. از همونا که آدمو ناکاوت میکنه.»
تهیونگ خندید و سری تکون داد:
– «آره خب، فردا صبح هم من باید صدای غرغر تو رو تحمل کنم.»
جونگسو زبونشو درآورد:
– «ولی ارزششو داره.»
- ۳.۶k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط